مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

مهرسا

چند روزی که نبودیم

سلام به مهرسا جون و همه دوستای عزیزی که تو این مدت غیبت صغری ما اومدن به وب ما و برامون کامنت گذاشتند. شرح مطلب اینکه : بالاخره قسمت شد ما بریم شمال و یه سری به خانواده بزینیم بعد ازماه ها .انتظارها به سر رسید و ما تونستیم خودمون رو برسونیم . جونم بگه واسه دختر گلم که آب و هوای شمال به شما خیلی می سازه و اونجا دختر  گلم حسابی همکاری می کردی.بخاطر هواش که مرطوبه ، تنفس موقع خواب برات راحت تر بود و خوب میخوابیدی و مثل الان که تو خونه خودمونی چندین بار در طول شب بیدار نمی شدی!!!!!!!! دور و برت هم که پر از هوادارات بود و بچه ها، ستایش و الینا که باعث می شدن که نفهمی کی روزت شب میشه.حسابی بهت خوش گذشت مامانی دیگه از ت...
21 خرداد 1391

خارج از شهر

سلام مهرساجان این دو سه روز دوباره مریض شدی بردمت پیش دکترت واست دارو داده داری میل میکنی. اصلا دوست ندارم بهت دارو بدم و هروقت میبینم به سختی دارو میخوری خیلی عذاب میکشم اما دیگه انگار مجبوریم چون خیلی صبر کردم گفتم شاید خودش رفع بشه و نیازی به دکتر ودارو نباشه اما......... بگذریم این چند روز مثل همه روزای قشنگ با شما بودن شیرین و پرهیجان گذشت شیطونی های شما که تمومی نداره ما هم نگاه میکنیم به روی شما نمیاریم که شیطونی برات روتین نشه اما در دل خود ذوق کرده و به کارات میخندیم از بس که بهت تذکر دادم که چیز های کوچیک رو بر نداری و توی دهنت نذاری الان یه تیکه کاغذ بر میداری اول نگاه میکنی اگه بهت بگم تو دهنت نذاری هاااا...
30 ارديبهشت 1391

بازيهاي مهرسا درآوردي

مهرسا جان امروز ميخوام درباره بازيهايي كه دوست داري بنويسم  الان 6 روزه كه 10ماهت پر شده و وارد 11 ماهگي شدي : دالي بازي خيلي دوست داري چه وقتي كه كسي قايم مي شه !!!(البته كسي كه چه عرض كنم خودم هميشه با دختر عزيز تر از جانم اين بازي رو اجرا ميكنم) چه حالا كه تازه خودت تازه يادگرفتي و لذتش رو مي بري، مي ري تو چارچوب در قايم مي شي و سرت رو برمي گردوني بعد من بايد بگم دالي ي ي ي ي ي ي ي و شما هم قش قش ميخندي .من فداي خنده هات. اولش كه كامل مي ري سرت رو تو چارچوب در قايم مي كني بعد وسط هاش كه ديگه ذوق ميكني و عجله داري فقط چشمت رو به سمت در مي چرخوني و سريع به طرف مامان...كه دالي بگيم و...
27 ارديبهشت 1391

روز مادر مبارک

اول سلام  بعد این گل ها تقدیم به همه مامانا و مامان گل خودم که ازش دورم ( این عکس های هنری رو با دوربین خودمون گرفتیم، البته گل هم خریدیم ها.. دوستان فکر نکنن رفتیم گل فروشی فقط عکس برداشتیم) مهرسا جان يه دوست جديد مهربون پيدا كردي . ديروز كه با هم رفته بوديم واسه خريد هديه واسه روز مادر براي عزيز جون تو مغازه با حديث آشنا شدیم اون شما رو برد به اتاق بازي خودش تو همون مغازشون و هرچي اسباب بازي و سي دي داشت واست آورد. باهم كلي بازي كرديم و شما كاري به مامان و بابا نداشتی. حدیث جان دختر شیرین زبون و با مزه ای بود بهش گفتم یه وقت سی دی هات خراب نشن دادیشون دست نی نی ما؟ چ...
24 ارديبهشت 1391

20 اردیبهشت

سلام به مهرساجان دختر گل مامان و بابا ديروز مي خواستم ببرمت بيرون چون اين چند روزي كه بابايي نبود حسابي تو خونه حوصلمون سر رفته بود اولش كه از خونه اومديم بيرون پسر كوچولو هاي همسايه رو ديدي شروع كردي به سر و صدا كردن ميخواستي بري پيششون هي صداشون ميكردي . بعدکه به زور راضيت كردم بشيني تو كالسكه و به راهمون ادامه بديم همينكه از جلوي خونه رد شديم يه خانمي رو بچه به بغل از دور رويت كردي بازدوباره همون آش و.....  بردمت نزديك خانمه يكم با كوچولوش ارتباط ني نيي برقرار كردي تا بالا خره  به فروشگاه رسيديم خواستم يكم خريد كنم كه بعدش ببرمت پارك نزديك خونه ، باز اونجا يه لحظه برگشتم ديدم دور كالسكت شلوغه و يه سوژه ديگه پيدا كردي...
23 ارديبهشت 1391

از زبان مهرسا جان

مهرسا: چند شب گذشته دوباره یه کوچولو تب داشتم و روزا  زیاد خوب نبودم.مامان و بابا نگرانم بودن واسه همین دل و دماغ پست جدید گذاشتن نداشتند راستی واسه مامانم یه سوال بزرگ بوجود اومده اونم اینه که آیا همه نی نی ها اینقد زود به زود مریض میشن آیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ لطفا اگه جوابش رو میدونین به ما هم بگین. دیشب حالم خوب بود خدارو شکر ، و با مامان وبابا رفتیم خونه عمه جان (عمه بابایی) واسه رفتن اول من آماده شدم بعدش منتظر بقیه شدم: حب.............من آمادم مامان زود باشید لطفا شما هم آماده شین پاشم صداشون کنم ا چه عکسای خوشگلی اینجا چسبوندن............. خیلی دوسشون دارم اااا شما اینجای...
18 ارديبهشت 1391

بیوگرافی مهرسا جان از ابتدای تولد

چون از اول نتونستم خاطراتت رو بنویسم مختصری از خاطراتت رو اینجا واست مینویسم شاید وقتی بزرگ شدی بدردت بخوره دختر خوشگل مامان وبابا صبح روز دوشنبه٢٠ تیر ماه ٩٠ بطرز غافلگیرانه ای در٨ ماه و ١٠روزگی عزم آمدن به این دنیا روکرد چون می خواسته باباش رو ببینه و دیگه نمی تونست صبر کنه .البته مامانی بااین کارت همه رو غافلگیر و خوشحال کردی.در ١١ روزگی اولین سفرت رو( به شمال خونه عزیز جون )پشت سر گذاشتی وتا ٤٠ روزگی با مامان و بابا ، شمال رو حسابی گشتی. دریا ، جنگل... (اسنادش موجوده ). بعدش که دیگه بین بیرجند و شمال در رفت و آمد بودی  . اولین هات رو تو آلبوم خاطراتت ثبت کردم فقط اینجا مصورش م...
13 ارديبهشت 1391

سه شنبه 12 اردیبهشت

دیشب میخواستیم بریم جشن تو دانشگاه بابایی من مهرسا جونم  رو آماده کردم .گفتم یه چند تایی عکس ازت بگیرم اما اصلا اعصاب نداشتی و نمیزاشتی الهی قربون دخترم برم که وقتی عصبانی میشه اینقد جذبه داره،واقعا همه حساب کار خودشون رو میکنن!!!!!!!!!!!! ما هم تسلیم شدیم و دیگه دوربین رو نبردیم اونجا که از نی نی مون اونجا عکس بگیریم تا آخر شب اونجا بودیم شما هم تو راه  تو ماشین خوابت برد....................... دوست دارم عزیزم ...
13 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرسا می باشد