چند روزی که گذشت
سلام به مهرسا جان عزیز دل مامان و بابا
این روزا بیشتر تو خونه حوصلت سر میره واسه همین من سعی میکنم از هر امکانی برای اینکه تو زمانی که خونه هستم بهت خوش بگذره استفاده کنم با اینکه پرستارت میدونه و بارها بهش سفارش کردم که کاری جز رسیدگی به شما، تو خونه انجام نده اما این روزا اتفاقایی افتاده که کمتر میتونم خیالم رو جمع کنم وقتی تو محل کارم.... حالا بماند که چی .ولی زمانی که میام خونه دیگه برنامه بازی و تفریح رو برات هماهنگ میکنم اول یه سری بازی تو حیاط با توپ و یا تو باغچه چون دوست داری به گلها آب بدی یا آب بازی توخونه که اونم دیگه خیلی دوست داری بعدشم که خسته میشی و یه چرت کوتاه میزنی که اون موقع منم میتونم استراحت کنم بعدش هم معمولا میریم بیرون با دوستای مامان، یا میریم پارک نزدیک خونه، یا خونه عزیزجون و تا شب اونجا میمونیم..این برنامه این روزای من وشماست
این عکسا مربوط به روز جمعه ست که رفتیم پارک
این جا که معلومه خوشحالی چون سرسرش کوچولو بود و خیلی دوست داشتی
تو این عکس هم نشستیم تا کمی استراحت کنیم و میوه بخوریم...
و گریه مظلومانه و معصومانه عزیز دلم فقط و فقط بخاطر یه آهنگ سنتی که ریتم آرومی داشت و از موبایل پخش شد
و بابایی که با بازی و قایم کردن یه دونه نارنگی تو لباست شما رو خندوندن و خلاصه ختم به خیر شد
الهی فدای دل کوچیکت بشم من که طاقت یه آهنگ ملایم رو نداری
یه عکس تقریبا قدیمی از ماست خوردنت ، زیاد منع نمیشیاز این کار تو خونه خودمون ...چون یه پارچه روی فرش پهن میکنم و لباسات که میدونم بعدش باید تحویل ماشین لباس شویی بدم !!!خودتی و ماست ها که باهاشون تفریح میکنی...
(قابل توجه خاله جون فرزانه و همه مامانا که نی نی کوچولو دارن ، به عنوان همدردی_که نه_همدلی در واقع )
و یه عکس تر و تمیز هم از بین عکسها دراومد،الهی من قربونت برم
عاشقتیم،بوس ازطرف مامان وبابا