خاطرات ایام عید 91
سلام دختر مامان،حالا که سال جدید آغاز شده تصمیم گرفتم لحظه لحظه خاطرات قشنگ زندگیت رو که همش واسه من وبابا شیرینه به یادگار ثبت کنم.تا هم کسایی که تورو خیلی دوست دارن و ازمون دورن تو شادیهامون با ما شریک بشن و هم وقتی انشالله بزرگ شدی این وبلاگ رو با تمام وجود بهت تقدیم کنم.
امسال اولین عیدیه که ماکنار سفره هفت سین خودمون نشستیم سالهای پیش هر سال میرفتیم خونه عزیز که کنار اونا باشیم،به افتخار شما ،قربونت برم، قرار عزیز و باباجون بیان پیش ما.
تحویل سال ساعت 8:44 صبح بود شما مثل همیشه سحر خیز زودتر از مامان و بابا بیدار شدی،کنار مامانو بابا قرآن خوندی(باید بگم به صفحش نگاه کردی)عکس گرفتی بعدشم رفتیم خونه باباجون آخه اونا منتظرت بودن.کلی اونجا بازی کردی و عیدی گرفتی.
قربونت برم آخه همه میخوان چهار دست وپا رفتننت رو ببینن وقتی که یکم میری بعد پشت سرتو نگا میکنیو میخندی بعد انگار میخوای بازی کنی بعد تند تر میری وفرار میکنی،وای که اگه یکی بهت نگا نکنه یا توجه نکنه حسابی با جیغ وصداهای خاص خودت صداش میکنی ،کسی مگه میتونه بهت توجه نکنه مامانم.
الان میتونی دست بزنی،تا صدای یه آهنگی تو خونه میاد تو خوشحال میشی وشروع میکنی به دست دست ،من و بابا هم که حسابی ذوق میکنیم و مثل خودت باهات دست میزنیم.اخه تو همه رو سر شوق میاری فدای خوشحالیت بشم،
راستی اولین بار که چهار دستو پا رفتی رو هم بنویسم 13 اسفند بود ساعت 6 عصر من آمادت کرده بودم که بریم بیرون دیدم داری با صداهای مخصوصت منو صدا میکنی اومدم تو اتاق دیدم داری چهار دست و پا میری منکه حسابی خوشحال بودم به بابایی sms دادم بابا هم گفت که ازت عکس بگیرم .الهی قربونت برم تا قبل از اون هنوز یه قدم هم نرفته بودی نمیدونم یه دفه چطوری این کارا رو کشف میکنی عزیزم.
الان (ماما) میگی هر وقت هم که بخوای باباییت رو صدا کنی رو بهش میکنی و میگی (به) (با صدای کسره).الهی قربونت برم من.
از روز دوم رفتیم تهران خوش گذشت مهرسایی هم که مثل همیشه دختر خوبی بود تو مسافرت.
عکسای تهرانت رو هم برات میزارم
اینم دوست مهرسایی، آراد جان که تازه 3 روزه به دنیا اومده ولی مثل همه نینی ها خستس میخواد بخوابه .
اینجا داشتی تصمیم میگرفتی که بیای سفره غذا مون صفا بدی.آخرش با یه قاشق انقدر به بشقاب طفلک زدی که از وسط دو نصف شد.(جنسش خوب!!!!!!!!!!!! نبود فدای سرت)
تاششم تهران بودیم هفتم به بعد هم که مهمونی بود کلی هم خوش گذشت تو خیلی خوشحال بودی مخصوصا چون ستایش اومده بود.هر وقت میدیدیش یا از جلوت رد میشد گریه میکردی که بیاد پیشت اونم تو رو خیلی دوست داره واست به قول خودش جایزه آورده یه لیاس خوشگل.
اینم عکستون .
این روزا روزای خیلی خوبی بود دورو برت حسابی شلوغ بود نمیذاشتن آخ بگی همش تو بغلا بودی.دائم هم بیرون و تفریح.
مهرساجون از صدای باد کلافه شده دوست نداره تو چادر بمونه،اما تو ماشین راحت داره مرغشو میخوره. انگار نه انگار که باد داره چادرمون رو میبره.عزیییییییزم
مهمونای عزیزمون زود رفتن شایدم واسه ما زود گذشت. حالا از این به بعد مامان صبحا میره اداره مهرسا جونم هم باید پیش پرستارش بمونه،
روزاول یکم سخت بود هم واسه شما هم واسه مامان. بین روز اومدم پیشت چون بی قراری میکردی و نمی خوابیدی.عزیزم تا مامان می بینی خودتو خم میکنی که بیای بغلم ،نمیدونی انگار دنیارو بهم میدی عزیزم.مامان عاشق این لوس کردن هات عزیز دلم.