مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

مهرسا

13 ماهگی مهرسا جان

1391/5/14 11:26
نویسنده : مامان مهرسا
1,320 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دختر گلم

چیزی به پایان 13 ماهگیت نمونده این روزا روند یادگیری و تکرار کردن کارهای جدیدت سریع تر شده و این باعث میشه ما (من و بابایی) کلی سوپرایز شیم ، هر دفعه و خدا رو بخاطر داشتنت شکر کنیم. فقط همین که فرصت نمیشه همیشه بطور مرتب کارات رو ثبت کنیم ...وبعضی هاشون فراموش میشه..........

امروز صبح وقتی بیدار شدم که برم سر کار شما هم بیدار شدی و وقتی دیدی مانتو پوشیدم با یه ذوقی پرسیدی د ¯د¯؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ با لبخند !!!!!!!!!!!!دلم سوخت اومدم بغلت کردم گفتم دردر نمیرم میرم سر کار بعد که اومدم با دخترم میرم دردر .........

چون از خیلی وقت پیش عینک یکی از چیزای جالب بوده برات و همیشه به افراد عینکی علاقه نشون میدادی،  بعد از اون چند کلمه اصلی و توپ که بلدی، از دیروز عینک رو هم میگی !!!!!!!!  اول که رو صورت عزیز عینک رو دیدی و گفتی عین¯  که من فکر کردم تصادفی بوده اما امروز دیدم رفتی سر کیفم عینکم رو که تو قابش نزاشته بودم ورداشتی و هی میگی عین تا وقتی که آوردی من چشمم کردم و خیالت راحت شد.واصرارهم داری که حتما رو چشمم باشه!!!!!!!!!!!!!!١چشم مامانی هرچی شما بخواین....)حالا چند تا از عینک های قدیمی که لازم نمیشه برات آوردیم که مال خودت باشه و باهاش بازی کنی

کاراگاه مهرسا با عینک مردونه.

الان دیگه وقتی آب میخوای راحت میگی آب (یه حرکت فتحه هم آخرش میزاری) تازه کلی هم آب میخوری هردفعه ، برام جالب بود مطمئنم که من بهت بی آبی ندادم چون همش برات آب میآوردم و شما نمیخواستی ولی الان هردفعه که میگی آبه  میرم برات یه استکان آب میارم  و می بینم میخوری . چند برابر قبل. تعجبتعجب

یه کار جالب دیگه هم کردی چند روز پیش که من مشغول مرتب کردن خونه بودم و کلی کار داشتم دیدم شما هم اسباب بازیهات رو  ورداشتی و داری یکی یکی و با یه نظم خاصی تو طبقه کتاب خونه میچینی !!!!!!!!!!!! خیلی برام جالب بود همون موقع بابایی رو صدا کردم و ایشون هم موافق بودن با این نظر که احتمالا تو ذهن خودت داری خونه رو مرتب میکنی یا یه چیزی تو این مایه ها............

بستنی هم خیلی دوست داری اولین بار تو مدینه بهت بستنی دادم ،آنچنان علاقه ای به بستنی نشون دادی که حتی اجازه نمی دادی که یه لحظه ازت دورش کنم.چون در حال راه رفتن بودیم ، اگه یه لحظه دیر تر بهت میرسوندم با صدای بلند اعتراض میکردی!!!!!!!!!!!!

این هم یه عکس زیبا از مهرسا جان در  روز عقد عمو  و زن عمو که اون هم دقیقا چند روز قبل از رفتنمون به مکه بود و اون موقع نتونستم تو وبلاگت بزارمش

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

ریحانه
15 مرداد 91 4:42
عزیز دلم چقدر عینک بهت میاد، هر وقت میام عکساتو می بینم دلم واست یه ذره میشه.

مرسی ریحانه جان،شما محبت داری عزیزم.راستی ممنون که کامنت گذاشتی.انشالله روزی برسه که مهرسا خودش وبلاگش رو و نظرات شما که اون موقع خاطره و یادگار میشه براش رو بتونه بخونه
هدیه خدا- فریماه
18 مرداد 91 19:11
آفرین به مهرسا گلی که داره کمک میکنه.خیلی خوبه وقتی کارهای خوب بزرگترارو تکرار میکنن.

میسی خاله
مادر آیاتای
5 شهریور 91 0:07
الهی خیلی جالب بود که اونم جمع و جور میکرده.

آره خاله، کمک دست مامانه دیگه!!!!!!!!!!!!!

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرسا می باشد