بیوگرافی مهرسا جان از ابتدای تولد
چون از اول نتونستم خاطراتت رو بنویسم مختصری از خاطراتت رو اینجا واست مینویسم شاید وقتی بزرگ شدی بدردت بخوره
دختر خوشگل مامان وبابا صبح روز دوشنبه٢٠ تیر ماه ٩٠ بطرز غافلگیرانه ای در٨ ماه و ١٠روزگی عزم آمدن به این دنیا روکرد چون می خواسته باباش رو ببینه و دیگه نمی تونست صبر کنه .البته مامانی بااین کارت همه رو غافلگیر و خوشحال کردی.در ١١ روزگی اولین سفرت رو( به شمال خونه عزیز جون )پشت سر گذاشتی وتا ٤٠ روزگی با مامان و بابا ، شمال رو حسابی گشتی. دریا ، جنگل... (اسنادش موجوده ).
بعدش که دیگه بین بیرجند و شمال در رفت و آمد بودی . اولین هات رو تو آلبوم خاطراتت ثبت کردم فقط اینجا مصورش می کنم.اولین باراییکه سینه خیز میرفتی همش دنده عقب می تونستی بری اونقد عقبکی میرفتی تا می خوردی به مبل و فقط سرت بیرون میموند ، بعد همونجا با ریشه های فرش،بازی می کردی، الهی بگردم مادررررررررررر
الهی قربون دخترم برم، شش ماهگی به تنهایی میتونستی بشینی و در هفت ماه و٢٣ روزگی چهار دست و پا رفتنت رو شروع کردی و همچنان بی وقفه در حال حرکتی (ماشاالله)
اولین غذات فرنی بودو ٥ ماه ونیم بودی که نوش جان کردی، با لیوان آب خوردن رو خیلی دوست داشتی از چهار ماهگی با لیوان آب می خوردی دیگه دیگه دیگه.............
اولین شبی که کامل خوابیدی درست شب سی روزگیت بود.تا ٤٠ هرشب خوابیدی بعدش اومدیم بیرجند چند شب در میون بیدار میموندی تا دو ماه وبیست روزگی که از اون موقع دیگه مرتب خوابیدی
اولین شب یلدات خونه عزیز جون (شمال)
اولین بار که چت کردی با عمه جون 4 ماهه بودی
این هم یه عکس از روزای اول تولدت
مهرسا درحال لباس پوشیدن