20 اردیبهشت
سلام به مهرساجان دختر گل مامان و بابا
ديروز مي خواستم ببرمت بيرون چون اين چند روزي كه بابايي نبود حسابي تو خونه حوصلمون سر رفته بود اولش كه از خونه اومديم بيرون پسر كوچولو هاي همسايه رو ديدي شروع كردي به سر و صدا كردن ميخواستي بري پيششون هي صداشون ميكردي . بعدکه به زور راضيت كردم بشيني تو كالسكه و به راهمون ادامه بديم همينكه از جلوي خونه رد شديم يه خانمي رو بچه به بغل از دور رويت كردي بازدوباره همون آش و..... بردمت نزديك خانمه يكم با كوچولوش ارتباط ني نيي برقرار كردي تا بالا خره به فروشگاه رسيديم خواستم يكم خريد كنم كه بعدش ببرمت پارك نزديك خونه ، باز اونجا يه لحظه برگشتم ديدم دور كالسكت شلوغه و يه سوژه ديگه پيدا كردي و داري ذوق ميكني......... عزييييييييييييييييييييزم .من فداي مهربونيت بشم.
عزیز دلم نميدونم كي بتوني خاطراتت رو بخوني ولي اينها رو برات نوشتم كه يادت نره و يادم نره كه شما ني ني كوچولوي خوشگل ما از همون نوزاديش چقد اجتماعي بوده و همه رو دوست داشته واینکه واسش دنياي اطرافش بي تفاوت و خنثي نبودند. هميشه همينطور بمون. و بازم يادم نره و بدوني كه چقدر باعث افتخار ما هستي ، و شادي و عشق مضاعف رو به زندگيه شيرين من و بابايي آوردي، خدا شما رو فرستاده كه به بقيه آدمها دوست داشتن رو ياد بده و به بعضي ها اونو ياد آوري كنه.............
عکس ها در ادامه مطلب
اولین عکس مال موقعیه که برگشتیم خونه و شما یه کوچولو شیر خوردی و همونجا از خستگی خوابت برد
وبقیه عکس های دو روز قبله
دخترک شیطون بلای ما.دوست داریم.
فدای خوشحالیت