مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

مهرسا

2 شهریور 91

1391/6/4 0:16
نویسنده : مامان مهرسا
1,118 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به مهرسا جان دختر عزیزم

تاخیری که تو گذاشتن پست جدید بوجود اومد بخاطر سفر مشهدمون بود که خیلی خوش گذشت، البته٣٠ مرداد برگشتیم اما بخاطر مشغله زیاد نتونستم زود تر برات بنویسم الانم ساعت ١١:٣٦ شبه و یه ٢ ساعتی هست که شما خوابیدی وبعد انجام دادن بقیه کارا من تونستم بیام سراغ وبلاگت:

روز ٥شنبه بعد ازظهر حرکت کردیم به سمت مشهد و عزیز جون و خاله ها و دایی جون از صبح حرکت کرده بودن ولی با هم به رسیدیم و تو عوارضی مشهد همدیگه رو دیدیم، ازتو ماشین براشون دست تکون دادم و اونا که سه تا ماشین پشت سر هم بودن و تو لاین کناریه ما بودن میخواستن شما رو ببینن واسه همین تو بغلم بلندت کردم تااز  تو شیشه ببیننت.همونجا بهت گفتم مهرسا جونم ببینم حالا که دایی پیشتن تو این چند روز میتونی دایی بگی....شما هم روی ما رو زمین ننداختی و همون شب که رسیدیم به سوئیتمون و مستقر شدیم دایی رو راحت تکرار میکردی و ما رو سوپرایز کردی.

تو اون چند روز کلی با زهرا و ستایش بازی کردی و الینای طفلکی که همش پستونکش رو از دهنش در می آوردی و خودت میخوردی البته باید بگم هرچیزی که دست الینا بود میخواستی و ازش می گرفتی، از دیدنش خیلی ذوق میکردی و مرتب میگفتی نی نی، و از اونجایی که میدونستی خاله منصوره مامان الیناست تا خاله رو میدیدی بازم میگفتی نی نی. و خاله این حرکتت رو خیلی دوست داشتن...

زهرا جون خیلی دوست داره و با اینکه این همه سال ازت بزرگتره ولی همش آجی جون(به زبون خودمونی یعنی خواهرجون) صدات میکنه و من هنوز ندیدم اسمت رو تنها صدا کنه. به نظر من هم شما دختر خاله ها مثل خواهر می مونید واسه هم،با این حساب الان ٣تا خواهر داری و من ازاین بابت که بعد ها تنها نمونی خیالم راحته. اونجا با زهرا جون و ستایش بازی های مورد علاقت رو انجام میدادی توپ بازی ، نای نای، و بازی با اسباب بازیهایی که برات آورده بودیم و من هم استراحت میکردم یا با خاله اینا گپ میزدیم و از اینکه میدیدم که همش میخندی و شادی خوشحال میشدم.

کلی بیرون رفتیم و زیارت کردیم و خلاصه به همه خوش گذشت شب آخر هم ما موقع خواب شما حرکت کردیم تا شما تو ماشین بخوابی و اذیت نشی و چون راه زیاد طولانی نبود ما هم اذیت نمیشدیم که شب تو راه باشیم. صبح رسیدیم رفتیم اداره و بعدش رفتیم دیدن عزیز جون و بابابزرگ و عمه جون. اونجا هم از دیدن اونا کلی ذوق کردی و حسابی دلبری کردی و همش به نشانه رقص مچ دستت رو میچرخوندی و اصرار هم داشتی که وایسی و برقصی و وقتی ناخود آگاه میافتادی حاضر نبودی نشسته برقصی و حتما باید رو پاهات می ایستادی. خلاصه اونجا هم کلی شاد بودی و شیرین کاری هات رو به نمایش گذاشتی.

مهرسایی و ستایش جون در شاندیز

مهرسایی بغل دایی جون با عینک دایی، وای وای نشکنیش

اینم یه چشمه از حرکات آکروباتیک شما دخترک شیطون بلا که یه لحظه هم تو ماشین آروم نمیشینی و همش خودت رو به اطراف میکشونی و من باید کنترلت کنم که سرت به جایی برخورد نکنه.

واین هم ادامه ماجرا با سانسور حرفه ای

الینا گلی تو بغل باباش

ستایش ، مهرسا و الینا

مامان:دوست دارم مامانی گلم

بابا: مسل بابایی (عسل بابایی)

مهرسایی در خواب ناز،ساعت ١٦ دقیقه بامداد

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

موژان
4 شهریور 91 13:56
اخــــــــــــی دخمل نازتونو بخورم من خدا حفظش کنه

زیارت هم قبول باشه!

بوس بوس مهرسایی

مرسی عزیزم،قبول حق

سپیده
4 شهریور 91 13:59
ای جانم چه دختر ناااااااااااااااااازی مثل عروسک پرنسس هست ماشاالله


ممنون ،سپیده جون خودتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟سپیده پونه خودمون؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مادر آیاتای
5 شهریور 91 0:11
زیارت قبول. همیشه به گردش و تفریح.


قبول حق، مرسی گلم
خاله ی بهراد کوچولو
21 شهریور 91 16:42
چه نی نی نازی....به وبلاگ نی نی ماهم سری بزنین...نظر یادتون نره ها
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرسا می باشد