مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

مهرسا

31فروردین

دیشب تا ساعت ١ بیدار بودی. آلرژیت به هوای بهار باعث شده بینی کیپ شه واسه همین نمیتونی راحت شیر بخوری و موقع خواب گریه میکنی. پروژه خوابوندن شما الان دیگه به ١ الی ٢ ساعت کشیده شده البته درحال راه رفتن و لالایی خوندن. درطول روز که مهرسای مامان حسابی شنگول و واسه خودش بازی میکنه تازه دیروز با مامان و خاله جونش رفته بیرون حسابی هم واسه خودش خرید . این هم عکس های جدیدت مربوط به دیروز30 فروردین 91         ...
1 ارديبهشت 1391

خاطرات 10 ماهگی مهرسا جان

بعد از اون چند روزه تو این هفته حالت بهتر،خدارو شکر، بازم شدی همون مهرسای خودمون که همش میخندی و بازی می کنی. تو خونه باسرعت هرچه تمامتر به سمت هدفت چهاردست و پا میری نکنه خدا نکرده مامان یا باباییبهت برسن ونذارن به چیزای خطرناکی که دوسشون داری برسی. دست دست کردنت هم که سرجاشه.غذات هم بهتر شده پلو ماهیچه خیلی دوست داری بیشتر از غذاهای دیگه. کوچکترین چیزا رو ازکف سرامیک یا فرش با نوک انگشت کوچولوت هدف میگیری انگار که میخوای سر کلاس اجازه بگیری انگشت اشارت رو میزاری رو اون نقطه بعد تلاش میکنی . فکر میکنم میخوای دانشمند بشی که ملکول ها رو بررسی میکنی . حالا وقتی بزرگتر شدی یاد میگیری که با دو انگشت اون...
1 ارديبهشت 1391

هفته سوم سال نو روزای آخر 9 ماهگی

این روزا کارای جدید با مزه ای یاد گرفتی مثلا هر وقت خوابت میاد میری رو پتوی خودت صورت کوچولوت میزاری روش و چشمات می بندی.وای که چقد خوردنی میشی وقتی مثلا میخوابی ، این کارو از دائی مسعودت یاد گرفتی. دائی جونت به پتو با دستش اشاره میکرد و میگفت مهرسا لالا تو هم میرفتی همونجا صورتت رو میزاشتی، از همينجا بهش سلام ميكنيم دايي جون دوست داريم این هفته یه روز پیشت میمونم آخه آخر هفته کلاس دارم غیبتم طولانی میشه مهرسا جون اذیت میشه ...
31 فروردين 1391

خاطرات ایام عید 91

سلام دختر مامان،حالا که سال جدید آغاز شده تصمیم گرفتم لحظه لحظه خاطرات قشنگ زندگیت رو که همش واسه من وبابا شیرینه به یادگار ثبت کنم.تا هم کسایی که تورو خیلی دوست دارن و ازمون دورن تو شادیهامون با ما شریک بشن و هم وقتی انشالله بزرگ شدی این وبلاگ رو با تمام وجود بهت تقدیم کنم. امسال اولین عیدیه که ماکنار سفره هفت سین خودمون نشستیم سالهای پیش هر سال میرفتیم خونه عزیز که کنار اونا باشیم،به افتخار شما ،قربونت برم، قرار عزیز و باباجون بیان پیش ما.     تحویل سال ساعت 8:44 صبح بود شما مثل همیشه سحر خیز زودتر از مامان و بابا بیدار شدی،کنار مامانو بابا قرآن خوندی(باید بگم به صفحش نگاه کردی)عک...
30 فروردين 1391

خاطرات هفته اول ده ماهگی

امروز شنبه 26 فروردین ،6 روزه که وارد 10 ماهگیت شدی الان تو این هفته دیگه از بغل مامان بغل هیچکی نمی ری ، مگر اینکه بگیرنت و حواست رو بابازی پرت کنن. این هم شیرینه چون وقتی کسی میخواد بغلت کنه به طرز خیلی معصومانه ای خودتو جمع مکنی و میچسبونی بهم که این ایجوری خیلی خودت تو دل مامانی جا میکنی ولی جدا شدن ازت رو واسه مامان که روزا باید بره سر کار سخت و نگران کننده میکنه، به هرحال منکه عاشق کاراتم چه با وابستگی چه بی وابستگی. بوس بوس دیروز با بابایی داشتم صحبت میکردم که دیدم خودت رفتی لبه میز تلوزیون رو گرفتی و بلند شدی و با افتخار و سرشار از غرور داری دورو برت رو نگاه میکنی من وبابا که از دیدن حالتت داشتی...
30 فروردين 1391

جمعه18 فروردین 90

دیشب نیمه های شب سه بار حالت بهم خورد مجبور شدم لباسات رو عوض کنم .خیلی حالت بد بود مامان جونم.تب هم داشتی (٥/٣٨) تا صبح من و بابائی بالا سرت بیدار بودیم .صبح بهتر بودی عزیزم با اینکه مریضی بازم میخندی اما دیگه زیاد جنب و جوش نداری.همش دوست داری تو بغل باشی یا بخوابی. دکترت گفت وزن کم کردیآخه تو اسفند ٨ کیلو بودی الان ٢٠٠گرم کمتراز ماه پیشت شدی. من و بابایی خیلی نگرانتیم.همه واست ناراحتن بابا بزرگت صبح زود رفته برات نوبت دکتر گرفته تا دوشنبه سر کار نمیرم پیشت میمونم تا خوب خوب شی عزیز دلم. از این روزات نمیتونم عکس بگیرم آخه دلم نمیاد مامان گلی زودتر خوبشو مثل قبل بازی و شادی کن.
27 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرسا می باشد